ماشین حساب

حسابداری

ماشین حساب

حسابداری

مقالات حسابداری ، نرم افزارهای حسابداری ، کتاب و ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان

۶۶ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

خانه حضرت امام خمینی (ره)


خانه حضرت امام خمینی (ره ) در شهر قم، ساختمان دو اشکوبه ( طبقه ) و بسیار ساده ای است که از زیرزمین  و طبقه همکف تشکیل شده است. حیاط ساختمان در قسمت جنوبی قرار گرفته و در شمال، شرق و غرب آن فضاهای سرپوشیده قرار دارد. استقرار فضاها به گونه ای است که پلکان میانی، ساختمان را به دو بخش بیرونی از سمت شرق و اندرونی درسمت غرب تقسیم می کند. تالار سمت شرق محل سخنرانی حضرت امام ( ره ) در دهه های گذشته بود.

 

 

از شواهد ساختمانی ومعماری بنا پیدا است که تاریخ ساخت آن به اوایل سده حاضر باز می گردد. بنا درحدود سال 1335 شمسی توسط حضرت امام خمینی ( ره ) خریداری و تا سال 1343 توسط معظم له مورد استفاده بوده است.

روزانه بازدید کنندگان فراوانی از سراسر جهان به عنوان یادمان تبرک شده از سوی حضرت امام خمینی (ره)، از این بنا بازدید می کنند. همچنین مراسم مذهبى در مناسبت هاى مختلف در آن برگزار مى شود.

 

خانه ملا صدرا (حکیم باشی)

خانه ملا صدرا در کهک ، یادگاری بازمانده از دوران سکونت این حکیم در قم است . خانه ملاصدرا در منتهی الیه غرب روستای کهک در محله چال حمام واقع است و پیرامون آن را خانه های روستایی با بافت معماری مناطق گرمسیری احاطه کرده اند. پلان اصلی بنا شبستانی است چلیپایی (چهار صفه ) که گرداگرد آن را در چهار گوشه ، طبقه همکف واول ، حجره ها و اتاق هایی در بر گرفته اند.

متأسفانه قسمت اعظم بنا تخریب شده و از هشت اتاق پیرامون شبستان تنها یک اتاق باقی مانده است . دو اتاق دیگر طی تعمیرات سال 1377 شمسی بازسازی شد.

کاربندی و تزئینات گچبری خانه ملاصدرا - کهک (دروه صفوی)

تزیینات بنا شامل گچبری شبه سجاده ای و مشبک های گچی در نورگیرهاست . در شرق خانه قنات نسبتاً پرآبی وجود دارد که جزیی از مجموعه خانه ملا صدرا محسوب می شود.

 

خانه حاج قلی خان (ساختمان شماره یک اداره میراث فرهنگی)

خانه زند کنار خانه حاج قلی خانقرار دارد. بنای این عمارت از اواخر دوره قاجار به جای مانده است، اما اتاق ها و فضاهای جنوبی که قدیمی ترین بخش بنا است ، قدمتی بیش از 120 سال دارند . خانه حاج قلی خان در محله چهار مردان قرار دارد. ورودی بنا شامل سردری کوتاه با طاق قوسی رومی آجری است که از پاگرد شش ضلعی (هشتی) و دالان جبهه شمالی به حیاط مرکزی (میانسرا) ارتباط می یابد. شاخص‌ترین بخش خانه، پنج دری جبهه شرقی است. بادگیرهای دوگانه که به زیرزمین شاه نشین مرتبط می‌شوند، ستون های سنگی با سرستون ها و پایه ستون های ایوان شمالی و شرقی از خصوصیات بارز بنا می باشد. در این خانه تاریخی بخشی از اداره میراث فرهنگی قم مستقر شده است .

خانه حاج علی خان زند (ساختمان شماره دو اداره میراث فرهنگی)

خانه حاج علی خان زند درمرکز بافت قدیمی شهر قم معروف به محله " چهار مردان " در کوچه " گذرقلعه " قرار دارد . با توجه به فرم و مصالح به کار رفته ، ساختمان متعلق به اواخر قاجار یعنی حدود 130 سال پیش است . ورودی بنا شامل سر در کوتاه با نمای روکار آجری و بندکشی است که در قسمت پیشانی ، اشکال هندسی و تزیینات نازک کاری دارد و از طریق دالانی در جبهه جنوبی به حیاط مرکزی ( میانسرا) ارتباط می یابد.

 

 

این عمارت شامل سه بخش است . شاه نشین تابستانی با بادگیر منفرد که به زیرزمین راه دارد و در جبهه شرقی واقع است . شاه نشین زمستانی که فضای بیشتری را در بر می گیرد و در جبهه شمال واقع شده و بخش سوم ، مخصوص خدمه که در جبهه غربی جای دارد.

 

 

بنا دارای ستون ها ی سنگی با سرستون تزیینی در ایوان شمالی وشرقی وآجر کاری در درهای چوبی است . خانه زند درسال 1379 در فهرست آثار ملی به ثبت رسید ودر اختیار میراث فرهنگی استان قم قرار گرفت و در سال 1380 مرمت اساسی شد.

خانه آیت اله العظمی بروجردی

موقعیت فعلی :

منزل آیت الله بروجردی در استان قم، شهرستان قم، خیابان آذر، کوچه تکیه آقا سید حسن واقع شده است.

 

تاریخچه بنا:

با توجه به کتیبه کاشی کاری منصوب در سردر ورودی بنا متعلق به سال 1312 هجری قمری است.

ورودی بنا شامل سردری کوتاه با کتیبه کاشی کاری و آجر برری است که از طریق پاگرد چهارضلعی (اصطلاحاً هشتی و دالان جبه شرقی به حیاط مرکزی (میانسرا)) ارتباط می یابد. این بنا برای شخصی به نام مرحوم سید علی اکبر بلور فروش تاجر معروف قمی به سال 1312 ه.ق ساخته شده است. بعد از آمدن حاج عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه به قم ایشان به مدت 5/7 سال در این منزل اسکان یافتند. سپس با آمدن حضرت آیت الله بروجردی به قم در سال 1324 به مدت 15 سال (تا زمان فوت) در این منزل به صورت مستأجر اقامت یافتند تا اینکه در سال 1339 ه.ق حاج مهدی صبوحی بانی مسجد مهدیه و بیمارستان مهدیه تهران این منزل را از آقای بلور فروش برای مرحوم بروجردی خریدند. آیت الله بروجردی مالکیت بنا را ثلث مال قرار دادند. که عوائد آن صرف عزاداری سیدالشهداء شود. این بنا متشکل از دو بخش بیرونی و اندرونی متعلق به زندگی خصوصی آقا بروجردی بوده است. کل مساحت بنا 1200 متر مربع است که 400 متر مربع آن زیربنا است. علاوه بر سرویس های بهداشتی این منزل در مجموع دارای 7 اتاق است که 2 تای آنها نسبتاً بزرگ و مابقی نسبتاً کوچکتر هستند. شاخص ترین بخش خانه سه دری جبهه جنوب غربی است که از دو طرف به اتاقهای جانبی از طریق درهای تو در تو مرتبط می شود. علاوه بر این ستونها و سرستونها به همراه ایوانهای بخش اندرونی و بیرونی بنا از قسمتهای دارای اهمیت این منزل است. مصابح بکار رفته در ساخت بنا شامل خشت، آجر و سنگ و اندود گچ است.

خانه حائری

موقعیت فعلی

منزل آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در مرکز بافت قدیم شهر قم که به محله حاج عسکرخان معروف است واقع شده و کوچه دسترس به آن همان کوچه آیت الله بروجردی یا تکیه آقا سید حسن است. در کوچه فوق علاوه بر خانه آیت الله حاج شیخ عبدالکریم منزل علمای طراز اول دیگر همچون آیت الله بروجردی و آیت الله گلپایگانی واقع است.

 

تاریخچه بنا

با توجه به فرم ساختمانی، مصالح بکار رفته و کسب اطلاع از تولیت آن بنای ساختمان متعلق به دو نسل پیش و با قدمتی نزدیک به 120 سال متعلق به اواخر دوره قاجاریه می باشد.

 

 

مشخصات بنا

ورودی بنا شامل سردری کوتاه با طاق قوسی به سبک رومی آجر است که از طریق پاگرد به حیاط مرکزی (میانسرا) ارتباط می یابد. کل مساحت بنا 479 مترمربع است که 360 متر آن زیربنا است. علاوه بر سرویسهای بهداشتی خانه در مجموع دارای 10 اتاق که 5تای آن نسبتاً بزرگند. یکی از بخشهای مهم خانه جبهه شرقی است که با بادگیری منفرد با فضای جانبی و زیرزمین مرتبط می باشد، به علاوه اتاقهای جبهه جنوبی با ستونهای سنگی شکیل ایوانش و حمام خزانه ای زیرزمین از قسمتهای با اهمیت این خانه می باشد. از شاخص ترین بخشهای این خانه بخش اندرونی است با یک حیاط کوچک و دو اتاق که محل زندگی آقا بوده و رضاخان پهلوی برای دیدن آقا بدانجا رفته بود.

 

 

نوع بهره برداری و خصوصیات بارز بنا

طراحی بنا طبیعتاً مسکونی است لیکن با بستن داربست فلزی بر روی فضای حیاط مرکزی جهت انجام مراسم مذهبی (محرم) دارای کاربردی مذهبی بوده اما اخیراً تولیت درصدد تعمیرات اساسی و دادن کاربری مدرسه به آن می باشد. بادگیر منفرد بنا که به زیرزمین شاه نشین جبهه غربی مرتبط می باشد و ستونهای سنگی به همراه سرستونها و پایه ستونهای شکیل در ایوان جبهه جنوبی و درهای چوبی مشبک زیرزمینها از خصوصیات بارز بنا محسوب می گردد.

 

   


خانه یزدان پناه

ورودی بنا شامل سردری بلند با طاق شلجمی آجری چهار ترک با چهار ستون سنگی مدور با سرستون و پایه ستونهای حجاری شده و لب چینی هره سردر با کاشیهای کنگره ای و آجربری است که از طریق پاگرد و دالان جبهه شمال شرقی به ایوان شمالی و سپس به حیاط مرکزی (میانسرا) ارتباط می یابد کل مساحت بنا 5/884 متر مربع است که 928 متر مربع آن زیربنا است. علاوه بر سرویسهای بهداشتی این بنا دارای ده اتاق بوده که سه تا از اتاقهای جبهه جنوب غربی به همسایه مجاور در گذشته ها واگذار شده است. از مجموع هفت اتاقی که در حال حاضر باقی مانده سه اتاق آن نستباً بزرگ می باشد و شاخص ترین بخش خانه پنج دری جبهه غربی است، با چهار ستون گرد با شال ستون ساده و سرستونها و پایه ستونهای حجاری شده به علاوه سه دری های جبهه شمالی و جنوبی با ستونهای سنگی شکیل ایوانها و زیرزمینهای این دو جبهه از قسمتهای با اهمیت این خانه می باشد.

 

 

 

این خانه کاربر مسکونی خود را چون گذشته حفظ نموده است و دارای مالک خصوصی است.

 

 

 

تزیین به صورت جنبی شامل کار بر روی درهای چوبی و لب چینی هره پشت بام (رخ بام) و ستونها و پایه ستونهای حجاری شده و پنجره های مشبک آجری با لعاب فیروزه ای و ساده از جمله تزئینات بکار رفته در بنا می باشد.

 

 

 


برخی دیگر از خانه های تاریخی شهر قم عبارت اند از :

خانه سید باقر روحانی جنب مسجد گذر قلعه ؛ قاجاری ، خانه توکلی در خیابان طالقانی ؛ قاجاری ، منزل سید حاجی روحانی روبه روی مسجد امام صادق ( ع ) ؛ قاجاریه و منزل شاکری در خیابان طالقانی از دوره قاجاریه باقی مانده است

 

 

آمنه جوادزاده

بازار قم با مجموعه ای از راسته ، چهار سوق ، سرا و تیمچه ، جزیی از بافت قدیم شهر قم به شمار می رود . این مجموعه شامل دو راسته ی سر پوشیده با پوشش گنبدی است . سرپوشیده بودن بازار یک سو به سنت معماری بازار باز می گردد وازسوی دیگر به خاطر گرمای شدید تابستان و سرمای شدید زمستان وناشی از هوای کویری قم است .

 

 تهویه و نور رسانی بازار از طریق در یچه هایی که در پوشش گنبدی آن تعبیه شده صورت می گیرد. این دریچه ها در بالای گنبد به شکل دایره و در دو طرف آن قرار دارند و به شکل قلب مشاهده می شوند . ترکیب نوری که از سقف می تابد وحجم گنبدی سقف ، فضایی دلنشین به وجود می آورد.

 مصالح ساختمانی مورد استفاده در بازار قم با توجه به امکانات محیطی از خشت، آجر، گل وسنگ فراهم آمده است .

علاوه بر بخش سرپوشیده ، بازار قم دارای سراهایی نیزاست که مجتمع تجاری بدون سقف هستند و معمولاً به تجارت عمده می پردازند. این سراها در حقیقت همان کاروانسراهای دیروز هستند و شمار و وسعت آنها نشان دهنده اهمیت اقتصادی آنها است.

 

 

بخش های وسیعی از بازار قم یعنی بازار کهنه در دوران صفویه و در پیرامون مسجد جامع بنا شد و تا پایان دوره قاجاریه بناهایی که بدان نیاز بود درآن جای گرفت . در دوران ناصرالدین شاه بازار قم روبه گسترش نهاد و " بازارنو" احداث شد ودر دو سوی این راسته نو، بناها ی تازه ای مثل تیمچه بزرگ ساخته شد . درسال های نخست دوره پهلوی نیز برمبنای ضرورت های تجاری موجود، بخش هایی به بازار نو افزوده شد.

 این بازار ابتدا به صورت خطی و به شکل یک پارچه ساخته شد وازمیدان کهنه تا پل علیخانی ادامه داشت . بازارقم تیمچه ها ، سراها و... دیگری را هم در بر می گرفت . حدود پنجاه سال پیش به موازات توسعه شهر قم و به دلیل احداث خیابان های جدید، بازار به چند بخش تقسیم شد وقسمت هایی از آن برای همیشه از میان رفت . درحال حاضر از بازار قدیم قم ، دوبخش " بازار کهنه " و" بازار نو" برجای مانده که هر کدام از این بازارها حدود یک کیلومتر طول دارد. مساجد موجود در بازار قم با توجه به مقدم بودن وظایف مذهبی مسلمانان بر دیگر امور، کاربری خود را ازگذشته های دور تاکنون حفظ کرده اند. علاوه برمسجد جامع که نزدیک بازار کهنه قرا ر دارد، در بازارکهنه ونو تعدادی مسجد بزرگ و کوچک با فاصله های اندک برای تأمین نیازهای معنوی کسبه و بازاریان و مشتریان و ساکنان اطراف بازار وجود دارد تا با شنیدن بانگ اذان در کوتاه ترین زمان به ادای نماز بپردازند.

 

 

اساساً مسجد در بازار قم به عنوان معبری برای وارد شوندگان مطرح است تا با ذکر و یاد خدا وارد بازار شوند و هنگام نماز، یاد خداوند آنها را از کم فروشی ، تقلب وبی عدالتی باز دارد. همین امر موجب حضور توام بازار ومسجد طی قرون متمادی شده است. مسجد روابط روحی و معنوی حیات اجتماعی را تأمین می کند و بازار،  روابط اقتصادی جامعه را حیات می بخشد.

مساجد موجود در بازار قم عبارت اند از :

مسجد مسگرها ، مسجد ملا جعفر ، مسجد امام حسین (ع) ، و دو مسجد بدون نام دیگر در بازار نو و مسجد نجارها ، مسجد رضویه ، مسجد میدان کهنه ( پامنار) و دو مسجد نماز خانه ای در بازار کهنه.

درنتیجه ی تحولات اجتماعی – اقتصادی دهه های اخیر، به تدریج  کالبد سنتی بازار متحول شده و فضاهای جدید و آراسته ، بافت سنتی بازار را برهم زد ه است . در بازار نو سه پاساژ" قائم "، " حجت " و" بوعلی سینا " جایگزین بخش هایی از بناهای قدیمی شده اند.

آمنه جوادزاده

 

هسته اولیه این کتابخانه هنگامى که مؤسس بزرگوار کتابخانه در نجف‌اشرف به تحصیل اشتغال داشتند شکل‌گرفته است. در آن روزگار ارزش و اهمیت میراث اسلامى بر همگان روشن نبود. ایشان نخست فهرستى از کتابهاى ارزشمند خطى و چاپى نادر را که در کمتر کتابخانه‌اى یافت میشد تهیه کرد؛ به امید آن که بتواند به تدریج آنها را به دست آورد.

عدم تمکن مالى و رقیبان قدرتمندى که میراث فرهنگى اسلامى را از کشورهاى اسلامى خارج مى‌ساختند، دو مشکل اساسى بر سر راه ایشان بود. حتى روزى بر سر خرید یک نسخه خطى با نماینده کنسول انگلیس در عراق درگیر شد و شبى را در زندان سپرى نمود.

آیت‌الله مرعشى با انجام نماز و روزه استیجارى، حذف یک وعده غذاى روزانه، کاستن بخشى از مخارج زندگى و کار شبانه در کارگاههاى برنج‌کوبى در نجف‌اشرف ـ پس از فراغت از درس و بحث، و با انگیزه و عشق سرشار به جمع‌آورى میراث و ذخایر اسلامى و فائق آمدن بر مشکلات و شکنجه‌هاى روحى، که در مسیر این هدف مقدس قرار داشت ـ سرانجام به مجموعه‌اى نفیس از نسخه‌هاى خطى و کتابهاى چاپى نایاب دست یازید.

هنگامى که ایشان طلبه بود و در نجف‌اشرف با شهریه‌اى اندک زندگى میکرد، بارها اتفاق مى‌افتاد که ترجیح مى‌داد با این مبلغ کم نیز کتاب بخرد. روزى هم پس از تحمل گرسنگى چند روزه با پول ناچیزشان کتابى خریده و آن را در آغوش گرفته بودند که ناگاه بر زمین مى‌افتند، لیکن همچنان کتاب را در آغوش خود مى‌فشرده‌اند.

کتب پیشینیان و مطالعه و پژوهش و سپس به یادگار گذاشتن آنها براى دیگر طالبان علم است.

با مهاجرت ایشان از عراق به ایران در سال ١٣٤٢ق، مجموعه‌هاى فراهم شده نیز به ایران انتقال یافت و در منزل شخصى خویش به نگاهدارى از آنها پرداخت؛ و به جمع‌آورى دیگر نسخه‌هاى نفیس همّت گمارد. در همان دوران استادان مشهور دانشگاه به قم مى‌آمدند و از نسخه‌هاى نفیس موجود در منزل ایشان ـ که در هیچ کتابخانه‌اى یافت نمى‌شد ـ بهره مى‌گرفتند. شیخ آقا‌بزرگ تهرانى در تألیف الذریعة، از کتابخانه معظم‌له بیشترین بهره را برده و در جاى‌جاى این اثر از ایشان یاد مى‌کند.

نسخه خطى نفیس را، که بیشتر به فارسى بودند، به کتابخانه دانشکده معقول و منقول دانشگاه تهران اهدا نمود، که در مقدمه جلد اول فهرست نسخه‌هاى خطى آن کتابخانه بدان اشاره شده است. سپس شمار بسیارى از نسخه‌هاى خطى و چاپى دیگر خود را به کتابخانه‌هاى آستان قدس رضوى در مشهد مقدس، آستانه حضرت معصومه (ع) در قم، آستانه حضرت شاه‌چراغ در شیراز، آستانه حضرت عبدالعظیم در شهر رى و مدرسه فیضیه در قم هدیه کردند، که مجموعاً به هزاران جلد مى‌رسد.

آمنه جوادزاده


موزه آستانه مقدسه یکى از ذخایر مهم و ارزشمند تاریخى و هنرى میهن اسلامى ما محسوب مى گردد و به عنوان تنها موزه استان قم از اهمیت ویژه اى برخوردار است. موزه آستانه مقدسه از بین 125 موزه موجود در کشور، یکى از قدیمى ترین آن ها محسوب مى شود که در آبان ماه سال 1314 شمسى در محوطه داخلى حرم مطهر و محل فعلى مسجد شهید مطهرى تأسیس گردید. فعالیت این موزه تا حدود دى ماه سال 1353 ادامه یافت و از آن تاریخ تا سال 1361 به دلایل متعدد (از جمله لزوم گسترش فضاى جانبى موزه و احداث ساختمان فعلى) فعالیت موزه متوقف شد. ساختمان کنونى موزه که در میدان آستانه واقع است، بعد از پیروزى انقلاب اسلامى در فروردین ماه سال 1361 احداث شد که ابتدا با مساحتى حدود 500 متر مربع فعالیت داشت، ولى درسال 1371 در زمان تولیت حضرت آیت الله مسعودى زیرزمین موزه نیز راه اندازى شد که مجموعاً ساخت آن به یک هزار متر مربع افزایش یافت. فضاى فعلى موزه جوابگوى نیاز نیست و به همین دلیل در طرح جامع توسعه حرم مطهر، پیشنهاد تأسیس موزه اى بزرگ در چندین طبقه و همراه با امکانات و تجهیزات لازم ارائه شده است .

 

آمنه جوادزاده

 

 

 

حالا ماهی بیست میلیون درآمد دارم ...

 

 

چهل و دو سال پیش وقتی من یازده سالم بود، سوختم. مادرم در حالی که بیشتر از هفده سال نداشت، سر زا رفت و من و برادرم بی‌مادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلا با مرد دیگری ازدواج کرده بود و چون بچه دار نمیشد، جدا شده بود. این خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی می‌کنیم اما از آنجایی که خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و در نهایت ده فرزند به دنیا آورد که یکی از برادران من شهید شد. وقتی نامادری‌ام این همه بچه آورد، من توی این بچه ها گم شدم. آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچه‌ها هم باید کار می‌کردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی می‌کردند.دو اتاق تو در تو بود و این همه آدم. کار من این بوده که هر روز باید نان می‌خریدم، چایی را دم می‌کردم و بعد به مدرسه می‌رفتم. خلاصه آنکه آن روز که این اتفاق برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من داشت دیرم می‌شد. وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگل بود، دیدم بوی گاز می‌آید. عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم می‌سوزم. کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پله‌ها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آنجا قلب و ریه‌هایم هم می‌سوخت.
وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پله‌ها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم. سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همان جا چسبیده بود. نمی‌توانستند پانسمانم کنند. یک کرسی گذاشته بودند و یک ملافه سفید انداخته بودند روی آن و من آن زیر بودم. بالش زیر سرم را هم نمی‌توانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمی داشتند، سرم به سمت عقب می‌رفت و من از درد هوار می‌کشیدم، بنابراین چانه‌هایم هم چسبیده بود به گردن و سینه‌ام و لبم هم برگشته بود و همین طور چشمانم هم حالت بدی پیدا کرده بودند. لثه‌ام هم سوخته بود و دندان‌هایم هم ریخته بود. بعد از دو سال، در اولین عملی که روی من انجام شد و پاهایم را باز کردند، خواستم خود را در آینه ببینم. تا آن موقع خودم را ندیده بودم و وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آن کس که می‌بینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از آن ترسیدم اما وقتی خودم را تکان دادم و دیدم او هم تکان می‌خورد، فهمیدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله غش کردم و افتادم. موقع افتادن سرم هم خورد به جایی و شکست و پوست‌های نویی هم که تازه روی بدنم درست شده بود، قاچ خورد و خونریزی شروع شد. خیلی ناامید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر می‌کردم اگر سه چهار وعده غذا نخورم می‌میرم بنابراین ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصمیمم قطعی بود برای مردن.نزدیکای صبح داشتم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. سیاهی کم کم می‌رفت و نور جای آن را می‌گرفت. یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگ‌هایش و آن را تکان می‌داد.با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همه جا تاریک بود اما الان روشن شده و برگ‌ها به این زیبایی تکان می‌خورند، چرا من باید خودم را بکشم. فرض می‌کنم همین طوری به دنیا امدم.خدا هست، شبانه روز هست، این همه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ یک نور امید رفت توی دل من و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم. هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه می‌خواهم!

از سن دوازده تا سیزده سالگی بیست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و می‌دانستند مادر ندارم و درس نخوانده‌ام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم، بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او باید برود هنر یاد بگیرد. پدرم موافقت نمی‌کرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنید او را از شما می‌گیریم و به بهزیستی می‌سپاریم. بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعت‌سازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی را آموزش می‌دادند. من در تمام رشته‌های آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانم‌ها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه می‌کنم، لبخند زدم.  مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول را می‌خواند و من چهارم را. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون می‌خواستم زندگی کنم. می‌خواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.  روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و می‌توانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیاده‌روی کنیم.در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و از آنجا تا چهار راه مولوی را با هم پیاده امدیم و صحبت کردیم.همسرم جریان زندگی و سوختن‌اش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او بیست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نمی‌کرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و می‌توانیم همدیگر را درک کنیم. خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایه خانه می‌دادیم، پول دوا می‌دادیم و همن‌طور باید زندگی‌مان را اداره می‌کردیم. سه ماه اموزش ما تمام شد. من همه چیز آنجا را یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم. به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه، خیاطی کار زن‌هاست.من هم گفتم پس من می‌آیم جوشکاری یاد می‌گیرم.در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیم کاری می‌کردم. خلاصه اینکه همه آنچه که آنجا آموزش می‌دادند را تا حدودی یاد گرفتم.عکاسی، بافندگی با دست، قلاب‌بافی، آرایشگری و همه چیز را یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همه‌شان استفاده کردم. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر می‌شناختند وقتی کلاس مان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در هسته که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزدیک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه این اتاق‌ها استفاده کردم. از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات را به صورت تجربی یاد گرفته بودم.می‌دیدم چطوری آمپول و سرم می‌زنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم می‌کردم و قالی بافی را هم از مادر و خواهر شوهرم یاد گرفته بودم. خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود.همه کاری می‌کردم و شاید باورتان نشود در حالی که خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی می‌دادم. از یکی یاد می‌گرفتم و به آن یکی یاد می‌دادم. اعتماد به نفسم خیلی بالا بود.در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر می‌شناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود.
آموزش رایگان بافندگی انجام می‌دادم، خانم‌ها می‌آمدند یاد بگیرند، کاموا می‌دادم به آنها که ضمن یاد گرفتن، برای من ببافند. خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف می‌بافتم اما وقتی به آنها یاد می‌دادم، در یک ساعت بیست تا لیف برای من می‌بافتند. به آنها یاد می‌دادم که چگونه می‌توانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا می‌دادم و می‌بردند خانه شان. هم یک کار تازه یاد می‌گرفتند و هم فردای آن روز من بیست تا کلاه داشتم.آنها مفتی یاد می‌گرفتند و من مفتی صاحب کلاه می‌شدم. این یک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و... خلاصه همه کاری می‌کردم. دارم برای آن روستا مدرسه می‌سازم ... من برای مردم آن روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانه هایشان می‌رفتم و برایشان تزریق انجام می‌دادم و همین طور خیاطی و آرایش. در آن روستا همه این کارها را یاد گرفتم. وقتی می‌رفتم این کارها را در حد اولیه بلد بودم.اما آنجا تمرین کردم، اشتباه کردم و یاد گرفتم. هشت سال آنجا کار کردم و کار یاد گرفتم و آنجا محل آغاز کار و موفقیتم بود. حالا که در اینجا کار می‌کنم و به جز درآمد کارمندهایم، ماهی حداقل بیست میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکرده‌ام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست می‌کنم. نقشه آماده شده و به زودی مدرسه را خواهم ساخت.

از اول اعتماد به نفسم بالا بود.همسرم مثل من اعتماد به نفس نداشت. من وقتی با ایشان ازدواج کردم چادر سرم می‌کردم و دست‌هایم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نمی‌شد و کسی چندان متوجه سوختگی من نمی‌شد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگی‌اش دیده نشود.آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم.
وقتی با او بیرون می‌رفتم سرم بالا بود و هر کس به ما نگاه می‌کرد، لبخند می‌زدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته.آن موقع تا نگاه می‌کردند می‌گفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نمی‌شدم و جواب می‌دادم اما همسرم خودخوری می‌کرد. او هنوز هم آن اعتماد به نفس لازم را ندارد اما من از همان اول اعتماد به نفس داشتم.الان همسرم با من کار می‌کند. او تاکسی دارد و آژانس کارگاه من است و هر روز از مشتری‌های من می‌گوید که پشت سر من از اخلاق و کار من تعریف می‌کنند.  وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم.صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما.هم در آن خیاطی می‌کردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دست خالی کارم را شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سرذوق می‌آید و روحیه‌اش بهتر می‌شود.یک سال بعد از آن خانه‌ام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولی عصر خانه خریدم. کارم خوب بود و علاوه بر این، تنها کار نمی‌کردم. فکرم را هم به کار می‌انداختم که کارم اقتصادی تر باشد. روبروی خانه ما یک مسجد بود. من زیرزمین آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زیرزمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود.نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس می‌دوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس می‌شد و کارم به این صورت گسترش می‌یافت.از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاط‌ها می‌شد و بقیه آن به من می‌رسید. بنابراین درامد من به خوبی بالا رفت.
ویژگی‌های کار من : کار من با کارهمه فرق می‌کند.مشتری‌ هامی‌آیند،می‌نشینند،لباس‌شان اماده می‌شود و آن را می‌برند. این روش را من از همان روستای هسته اصفهان شروع کرده بودم و به خوبی آن را انجام دادم و می‌دهم.از همان جا هم کار دسته جمعی را آغاز کرده بودم و هنوز ادامه می‌دهم. می‌خواستم در میان مردم باشم.می‌خواستم مردم مرا ببینند و به کارهای که می‌کنم اعتماد و به من احتیاج داشته باشند.
وقتی مشتری می‌بینند کاری را که دیگران پنجاه هزار تومان می‌گیرند، من پانزده هزار تومان می‌گیرم و کارش هم زود آماده می‌شود، معلوم است که به من اعتماد می‌کنند و دوباره پیش من می‌آیند.آن خانه دوازده متری، یک اتاقک کوچک زیر پله داشت و من آنجا یک صندلی گذاشتم، یک آرایشگر حرفه‌ای آوردم و گفتم اینجا کار کن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من.در همان اتاق دوازده متری هم، چهار نفرخیاط آورده بودم، روی زمین می‌نشستند، خیاطی می‌کردند و بعد چرخ هایشان را هول می‌دادند کنار دیوار و می‌رفتند.من هم به کار آنها نظارت می‌کردم، برش می‌زدم، آشپزی و بچه داری‌ام را می‌کردم. از همان جا مدیریت بر تعداد زیادی آدم را تمرین کردم و رسیدم به زیرزمین مسجد که نود نفر کارگر را داره می‌کردم. نود نفر خیلی زیاد است.آنها هر کدام اگر یک مشکل کوچک حل نشده داشتند، کارم درست پیش نمی‌رفت بنابراین یک خانم را استخدام کردم که با خیاط‌ها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دسته بندی می‌کرد و به من گزارش می‌داد. جوابگوی مشتری‌ها هم همین خانم بود.یک خانم خوش برخورد و صاحب درک را استخدام کرده و به او حقوق خوب می‌دادم تا کارها را زیر نظر داشته باشد. بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچه داری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کند و همین طور پرستاری که بچه‌هایم را نگه دارد.یعنی از وقتم درست استفاده می‌کردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرینی می‌کردم و به درد مردم می‌خوردم. همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هر ماه برای رضای خدا دو سه تا جهیزیه می‌دهم. جهیزیه آن چنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگی شان را شروع کنند.سعی می‌کنم برای آنها که نمی‌توانند عروسی آسان بگیرم تا جایی که می‌توانم کمک می‌کنم که آنها که نیازمندند بتوانند زندگی شان را آغاز کنند.خیاط‌ هایی که اینجا کار می‌کنند و خیاط‌ هایی حرفه‌ای هم هستند را، خودم آموزش داده ام. کار دیگری که در اینجا انجام می‌دهم آموزش رایگان است.خودم آموزش نمی‌دهم. مربی می‌گیرم و او با درسی که خوانده می‌آید اینجا درس می‌دهد. سیستم آموزش رایگان ما با آموزشگاه‌های دیگر فرق می‌کند.من از تجربه سی و هشت سال کارم استفاده می‌کنم و آنها که اینجا آموزش می‌بینند، خیاطی را بهتر یاد می‌گیرند. در اینجا از آنهایی که ندارند و نمی‌توانند پول بدهند، چیزی نمی‌گیریم و آنها که دارند و می‌توانند شهریه بدهند، خودشان شهریه می‌دهند و ما از این شهریه که می‌گیرم به مربی حقوق می‌دهیم.من به آنها که اینجا آموزش می‌بینند کمک می‌کنم مزون بزنند و یا آنها را استخدام می‌کنم. نمی‌گویم هزاران نفر اما صدها نفر در این آموزشگاه، آموزش دیده‌اند. خیلی از آنها در خانه یا جاهایی که اجاره می‌کنند کار می‌کنند.درآمد خوبی دارند. بیست و دو نفر هم هستند که پیش من کار می‌کنند و همه را هم بیمه کرده ام.

 

 

 در طبقه بالای خیاطی، آرایشگاه ماست. در این آرایشگاه دوازده نفر کار می‌کنند. مشتری که به اینجا می‌آید و پارچه را می‌دهد، بسته به نوع کار، یکی دو ساعت وقت دارد که می‌تواند از آن استفاده کند.او در این فاصله به آرایشگاه سرمی‌زند و از وقتش درست استفاده کند. قیمت خدمات آرایشگاه ما هم یک چهارم جاهای دیگر است، بنابراین برایشان می‌صرفد که به خیاطی و آرایشگاه ما بیایند و می‌آیند.سیاست کاری‌مان را بر این اساس که مشتری از وقتش درست استفاده کند تعیین کردیم و این چیزی نیست که مردم متوجه آن نباشند. خانم‌ها می‌آیند به چند کارشان با قیمت خیلی پایین‌تر می‌رسند و این به نفع همه ماست.
ما دستمزد کمتری می‌گیریم اما چون مشتری ما زیاد است، درآمد بالایی داریم. الان آرایشگاه‌ها باید بنشینند تا مشتری بیاید اما در آرایشگاه ما مشتری‌ها صف می‌کشد. دختران من در آنجا کار می‌کنند. دختر بزرگم مهندسی گیاه پزشکی خوانده است.دختر دیگرم لیسانس طراحی و ژورنال شناسی را خوانده است که مربوط به کار من می‌شود. وقتی من نیستم دخترم برش می‌زند.برش زدن در خیاطی خیلی مهم است. ما اصلا از سانتی متر استفاده نمی‌کنیم. به مشتری نگاه می‌کنیم و لباس را برش می‌زنیم. مشتری‌های جدید از این شکل کار ما تعجب می‌کنند اما ما به کارمان خیلی وارد هستیم و آنها بعد که می‌بینند لباس‌شان چقدر خوشگل شد می‌روند تبلیغ کار ما را می‌کنند.پارچه می‌خرند و تا شوهرشان همین اطراف چهار تا مغازه را نگاه می‌کند، با لباس آماده و شیک به او ملحق می‌شوند. با فکر کار کردم که به اینجا رسیدم.
وقتی شش ساله بودم، نامادری‌ام برای آنکه مرا تنبیه کند، وقتی از خانه بیرون می‌رفت می‌گفت یک جا بنشینیم و تکان نخورم.من هم بچه بودم و بلند می‌شدم این طرف و آن طرف می‌رفتم و بریز و بپاش خودم را می‌کردم و او برمی گشت و مرا تنبیه می‌کرد چون می‌فهمید بلند شده‌ام.دو سه بار که کتک خوردم، فکر کردم ببینم او از کجا می‌فهمد. به این نتیجه رسیدم که او مرا روی گل‌های قالی می‌نشاند و جای مرا نشان می‌کند.این دفعه خودم جا را معلوم کردم و وقتی رفت بلند شدم هر کار که دوست داشتم کردم و در پایان وقتی صدای در را شنیدم دویدم رفتم تا همان جا که او مرا در آن نشانده بود. وقتی وارد شد گفت تنبیه نمی‌شوی چون از جایت تکان نخورده‌ای.من از همان موقع فهمیدم اگر فکر کنم کتک نمی‌خورم. نداشتن مادر باعث شد من خود ساخته شوم.گلی که در گلخانه و در شرایط خوب می‌روید خیلی زود پژمرده می‌شود و عمرش به پایان می‌رسد اما گل‌هایی که در صحرا می‌رویند سفت و محکم می‌شوند. من اگر مادر داشتم شاید مثل اغلب خانم‌های معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکم تر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد.وقتی که بچه بودم همیشه جای خالی مادر را احساس می‌کردم اما الان فکر می‌کنم این قسمتم بود که اینقدر سفت و محکم بشوم.من در بیمارستان خیلی سختی کشیدم. در طول سه سال بیست و پنج بار عمل شدم ما الان فکر می‌کنم حتی این سوختگی هم برای من خیر و برکت داشت.
درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده اهلی و سالمی دارم، بچه‌هایم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگیم خدا را شکر خوب است.
به نفع خودشان است برایم تبلیغ کنند! پارچه فروش‌ها هم برای من تبلیغ می‌کنند چون هم کارم خوب است و هم با قیمت مناسبی کارم را ارائه می‌دهم بنابراین آنها برای خودشان هم که باشد آدرس مزون مرا به مشتریان خودشان می‌دهند.اینها به خاطر آن است که از فکرم استفاده کردم و به سیستمی کار می‌کنم که همه تشویق می‌شوند من برایشان لباس بدوزم.پارچه فروش با پول خودش از روی کارت من، کارت چاپ می‌کند و به واسطه اینکه من لباس را زود تحویل می‌دهم، تبلیغ کار مرا می‌کند تا پارچه خودش را هم بفروشد ازموفقیت دیگران شاد می‌شوم از اینکه از من دعوت می‌کنند تا به عنوان کسی که در کارش موفق بوده به دیگران روحیه بدهم خوشحالم. سعی می‌کنم اگر الگو هستم، الگوی بهتر و موفق‌تر و بیشتر با ارزش باشم. درتمام زندگیم سعی کردم آدم به درد بخوری باشم.از اینکه می‌توانم با فکرم به دیگران کمک کنم لذت می‌برم. خانم‌ها زنگ می‌زنند و ی‌گویند من جا دارم، کار بلد هستم اما عرضه ندارم کاری انجام بدهم و من می‌گویم بیایند اینجا و ببینید من چه کاری انجام می‌دهم.می‌آیند اینجا و من نتیجه سعی و هشت سال تجربه‌ام را در عرض یک ساعت در اختیارشان قرار می‌دهم.کسی که اهل کار باشد با این حرف‌ها و آن چیزهایی که می‌بیند راه خودش را پیدا می‌کند و بعد از چند وقت به من زنگ می‌زند و می‌گوید حاج خانم، چند تا خیاط دارم، اینقدر مشتری دارم و من خوشحال می‌شوم از اینکه کمک کرده‌ام یک انسان دیگر موفق باشد.

توصیه‌های من به خانم‌ها :

 

 

خانم‌ها در خانه شان خیلی کارها می‌توانند انجام دهند.می‌توانند در گوشه خانه‌شان در یک فضای یک متر در یک متر و نیم، یک چرخ بگذارند و درآمد خیلی بالا، حتی بیشتر از درآمد همسرشان داشته باشند. همه احتیاج به لباس دارند اما خیلی‌ها خیاطی دوست ندارند. عیبی ندارد. خیاطی نکنند.می‌توانند آرایشگری انجام بدهند. آرایشگری جا و امکانات می‌خواهد؟ عیبی ندارد، کار دیگر بکنند. یک کار راحت‌تر. تحصیلات که دارند، می‌توانند درس تقویتی بدهند.نمی‌توانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزی یاد بگیرند، آشپزی یاد بدهند. الان کیک و شیرینی و خیلی چیزهای دیگر هست که با آنها خیلی کارها می‌شود کرد. نمی‌توانند این کار را بکنند؟ اشکالی ندارد.پرستار بچه بشوند. خانمی هست که خودش کارمند است و می‌خواهد بچه‌اش را در یک جای مطمئن نگه دارد، می‌رود سرکارش و بچه‌اش را می‌گذارد پیش خانمی که خانه‌دار است و این بچه هم با بچه‌اش بازی می‌کند و هم او یک کمک خرج برای زندگیش فراهم می‌کند. خیلی کارها می‌شود کرد. من الان دور از جان، دیابت دارم، پوکی استخوان دارم، آسم دارم، کبدم بزرگ شده، چربی و فشار خون دارم و روزی سی و دو عدد قرص می‌خورم و اگر سرماخوردگی هم داشته باشم، این قرص هم اضافه می‌شود! اما هیچ وقت از تلاش نایستادم و همیشه سعی کردم هم کارم را بهتر کنم و هم برای خودم، خانواده‌ام و جامعه‌ ام مفیدتر باشم.سه سال قبل رفتم کلاس رانندگی اما به خاطر دیابتم بینایی‌ام کم شد و نتوانستم رانندگی کنم بنابراین رفتم با نوه‌هایم اسمم را در کلاس کامپیوتر نوشتم تا روحیه‌ام را از دست ندهم. الان هم دارم تصمیم می‌گیرم که چه کاری انجام بدهم که بهتر باشد. در آوه گلخانه زده‌ام. همیشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار می‌کنند و این باعث خوشحالی و افتخار من است. در اول زندگیم دعا کردم می‌گفتم خدا، اگر به من بچه‌ای دادی کاری کن که آنها به پدری و مادری که این وضعیت را دارند افتخار کنند.الان بچه‌هایم مرا با افتخار به دوستانشان معرفی می‌کنند و بابت این موضوع شکر خدا را می‌کنم.من سال‌ها زحمت کشیده‌ام که بچه‌هایم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهایم دو نفر دارم و این چهار نوه هم همین احساس را نسبت به ما دارند.
منبع: مجله پنجره خلاقیت

 

 

 

آمنه جوادزاده

دانلود
حجم: 18.8 کیلوبایت
 

آمنه جوادزاده
آمنه جوادزاده

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند. به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید : بله اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته. مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام  برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

 

 

 

 

نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

 

 

 

 

تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آمنه جوادزاده

سالگرد ازدواج

 

 

زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.

 

 

مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

 

 

روز زن

 

 

زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی.

 

 

مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

 

 

روز مرد

 

 

زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.

 

 

مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

 

 

۴۰ روز بعد از تولد بچه

 

 

زن:وای مامانی٬ بازم گرسنه هستی (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی؟)

 

 

مرد با دهان پر: نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است؟

 

 

۴۰ سال بعد

 

 

زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم.

 

 

مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم؟

 

 

۲ ثانیه قبل از مرگ

 

 

زن: عزیزم همیشه دوستت داشتم.

 

 

مرد: گشنمه.

 

 

وصیت نامه

 

 

زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!

 

 

مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید.

 

 

اون دنیا

 

 

زن خطاب به فرشته ی مسئول: خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من

 

 

وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت

 

 

مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن؟

 

 

 

آمنه جوادزاده

مسافر کناری خیلی بد نشته است ، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم فایده ای ندارد,  موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند ….

 

 

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم ..!!!

 

 

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند ، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت ، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش ، چیزی دم دستم نیست

 

 

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم ..!!!

 

 

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست ، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد .. با خودم می گویم ” چه تصادفی ” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد …..

 

 

تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم …!!

 

 

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند ، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد کسی که باید جایش را عوض کند ، بایستد ، جا خالی بدهد ، راه بدهد و من هستم

 

 

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم …!!!

 

 

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم .. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است ..خودم را به نشنیدن می زنم موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد  البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم ….

 

 

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم …!!!

 

 

 

 

 

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد راه می دهم نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها “. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشین هایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم موقع رسیدن خسته هستم .. اعصابم به کلی به هم ریخته است

 

 

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن !!!

 

 

 

 

 

 

آمنه جوادزاده