از آن دادی که بر پا می کند بیداد می ترسم
هم از شیطان شیرین لهجه شیاد می ترسم
ندارم ترسی از رقص مترسکهای جالیزی
از آن طوفان که گل را می دهد بر باد می ترسم
کجا پنهان کنم در دشت آهوی نجیبم را
که از تیر نگاه سمی صیاد می ترسم
همه از فقر می ترسند و دست خالی اما من
از این نوکیسه گان دل به دنیا شاد می ترسم
تو می ترسی ز دنیا چون عروس چند داماد است
و من از آز بی اندازه داماد می ترسم
ندارم باکی از زور و زر و تزویر و نامردی
ولی از ناله ی مظلوم بی فریاد می ترسم
برایم شادی دنیا و غم هایش یکی باشد
اگر روزی دلی از من شود ناشاد می ترسم
کس از حال رفیقان قفس دیگر نمی پرسد
از آن روزی که ما هم می رویم از یاد می ترسم
شاعر : زهرا هنرمند قمی از کتاب رازهای شعله ور