ماشین حساب

حسابداری

ماشین حساب

حسابداری

مقالات حسابداری ، نرم افزارهای حسابداری ، کتاب و ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان

۴۷ مطلب با موضوع «مطالب جالب» ثبت شده است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آمنه جوادزاده

آمنه جوادزاده

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه ای بدین مضمون نوشته است:

می خواهم در آنچه اینجا می گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من می آیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
امضا، خانم زیبا و خوش آندام

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می کنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.

در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال

به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر
ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز.

اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ...آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.

در هر حال به شما پیشنهاد می کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.

امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.

امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

آمنه جوادزاده

خدایا، مرا ببخش! به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام!
به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشتم .
به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند .
به خاطر همه حاجاتی که از غیر تو خواسته ام .
به خاطر همه وعده هایی که تو دادی و من باور نکردم .
به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم .
به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم .
به خاطر همه نعمتهایت که شکر نکرده ام .
به خاطر همه مهربانی هایت که با گناه پاسخ داده ام .
به خاطر همه چشم پوشی هایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام .
به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ در راه تو خرج نکرده ام .
... مرا ببخش!
نه به خاطر آنکه من لیاقت بخشیده شدن دارم. به خاطر اینکه تو شایسته بخشیدنی!
نه به خاطر آنکه گناهان من بخشودنی هستند. به خاطر اینکه تو اهل عفو و مغفرتی و گذشت کار توست .
نه به خاطر اینکه من خوب شده ام. به خاطر اینکه تو خوبی!
نه به خاطر آنکه مرا خوشحال کنی به خاطر اینکه پیامبرت و اولیاء تو، خوشحال شوند!
مرا ببخش، نه به خاطر من! به خاطر «آن که » گناهان من اول او را اذیت می کند!
به خاطر «آن که » گناهان من، غربت و آوارگی و غیبت او را تمدید می کند!
به خاطر «آن که » هر هفته پرونده اعمال مرا به دست او می دهند!
به خاطر «آن که » این بار نمی داند با چه رویی پیش تو شفاعت مرا کند!
به خاطر «آن که » قرار است بر زمین آقایی و سروری کند و گناهان من مانع این کار شده اند!
به خاطر «آن که » دوستش داری و او تو را دوست دارد!

آمنه جوادزاده

پیرمرد تنهایی در روستایی زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمی خواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل می شد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم می زدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.» دوستدار تو پدر

پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:

« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.» پسرت

صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحه ای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامه ای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟

پسر که زیر شکنجه های طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:

«پدر برو سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم!»

پس به یاد داشته باشید که هیچ مانعی در این دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام دهید شک نکنید

 

آمنه جوادزاده

مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی می گذشت.
ناگهان پسربچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که صدمه ی زیادی به اتومبیلش وارد شده. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریه کنان ، با تلاش فراوان توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کرد.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من نتوانستم بلندش کنم . برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."
مرد بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند.

آمنه جوادزاده

کلاس چهارم " دونا" هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم. بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود. از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاسهای ابتدا یی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.
" دونا" معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه " بهبود و پیشرفت آموزش استان" که من آن را سازماندهی کرده بودم، شرکت داشت. من هم به عنوان بازرس در کلاسها شرکت می کردم و سعی داشتم درامر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم .
آن روز به کلاس " دونا" رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند. به شاگرد ده ساله کنار دستم نگاه کردم ودیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با " نمی توانم" شروع شده اند پر کرده است.
" من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم
" من نمی توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم."
" من نمی توانم کاری کنم که دبی مرا دوست داشته باشد."
نصف ورقه را پر کرده بود وهنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد.
از جا بلند شدم وروی کاغذهای همه شاگردان نگاهی انداختم. همه کاغذها پر از " نمی توانم " ها بود.
کنجکاویم سخت تحریک شده بود. تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم. دیدم که او سخت مشغول نوشتن " نمی توانم " است.
" من نمی توانم مادر " جان" را وادار کنم به جلسه معلمها بیاید."
" من نمی توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند."
" من نمی توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند."
سردر نمی آوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند. سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کاربه کجا میکشد .
شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند. معلم گفت:- همان یک صفحه کافی است. صفحه دیگر را شروع نکنید.
بعد از بچه ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند.
روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود. بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه کاغذها جمع شدند،" دونا" در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند.
من پشت سرآنها راه افتادم. وسط راه، " دونا" رفت و با یک بیل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند، ایستادند. بعد زمین را کندند.
آنها می خواستند " نمی توانم " های خود را دفن کنند! کندن زمین ده دقیقه ای طول کشید چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند دراین کار شرکت کنند. وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند، جعبه " نمی توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاک ریختند.
سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از " نمی توانم" درآن قبر دفن کرده بود. معلمشان هم همین طور!
دراین موقع " دونا" گفت:
-دخترها! پسرها! دستهای همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید.
شاگردها بلافاصله حلقه ای تشکیل دادند و اطاعت کردند، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و" دونا" سخنرانی کرد.
- دوستان! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره " نمی توانم" را گرامی بداریم. او دراین دنیای خاکی با مازندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتی در کاخ سفید! اینک ما " نمی توانم" را درجایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی " می توانم"، " خواهم توانست" و " همین حالا شروع خواهم کرد" باقی خواهد ماند. آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با کمک شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.
خداوند " نمی توانم" را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او به سوی آینده بهتر حرکت کنند. آمین!
هنگامی که به این سخنرانی گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک می شد.
آنها " نمی توانم " های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند. این تلاش شکوهمند، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود.
ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود. در پایان مراسم، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند. آنها با شیرینی، ذرت و آب میوه، مجلس ترحیم " نمی توانم" را برگزار کردند. " دونا " روی اعلامیه ترحیم نوشت:" نمی توانم : تاریخ فوت 28/3/1980"
و کاغذ را بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند. هروقت شاگردی می گفت: " نمی توانم"، دونا به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که " نمی توانم" مرده است و او را به خاک سپرده اند.
با اینکه سالها قبل من معلم " دونا" و او شاگرد من بود، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم.
حالا سالها ازآن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم که " نمی توانم" به یاد اعلامیه فوت " نمی توانم ومراسم تدفین او می افتم.

آمنه جوادزاده

آمنه جوادزاده

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت که همه ببینند.
بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند نمی دانیم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید! و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟شاگردان جواب دادند: نهپس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً! مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!دوست من , یادت باشد که لیوان آی را همین الان زمین بگذاری

آمنه جوادزاده

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود… او با گریه گفت: کمال در بچه من “شایا” کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند … پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن…؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم….درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه…اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد…اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه…! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه…
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند…
این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم ,

هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافیان ما هم همین طورند
پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو


 

آمنه جوادزاده